سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پَ نه پَ

ارسال  شده توسط  بهنام صبوحی در 90/4/25 7:29 صبح

حالا که تب پَ نه پَ داغه اینم سه تا ورسیونش از بهنام:


1-ساعت دوازده شب با پنج تا کیسه زباله بزرگ به دست دارم می دوم سر کوچه.حسن آقا می گه:فلانی داری می ری آشغالتو بزاری سطل زباله؟میگم پـَـَـ نــه پـَـَـ زباله ها حوصله شون سر رفته داریم می ریم دربند جیگیر بخوریم
2-روز ظهر عاشورا قابلمه به دست افتادیم تو خیابون .دوستم ما رو می بینه می گه:دارین می رین نذری بگیرین؟میگم پـَـَـ نــه پـَـَـ پسرخاله ام کنسرت هِوی مِتال داره من امشب تو گروهش نوازنده ی قابلمه ام.
3-نیم ساعته تو صف نونوایی ده نفر وایسادیم.دختره با ناز و ادا از راه می رسه میاد جلوی صف می گه آقا :شاطر چهار تا برشته می خوام!!.بعد که می بینه همه چپ چپ نگا می کنن می گه:اِ...شمام نون می خواستین؟؟ میگم پـَـَـ نــه پـَـَـ منتظریم کارت عروسی ننه تو با شاطر چاپ بشه بگیریم بریم


سری سوم دلنوشته های فیس بوکی بهنام

ارسال  شده توسط  بهنام صبوحی در 90/4/24 3:56 صبح

عادتم در نوشتن کامنت فیس بوکی برای دوستان از اشتیاق گذشت و به اعتیاد تبدیل شد...طبق روال جمعی از نوشته هایم را گردآوری مجدد کردم ..اگر متنی را پسندیدید سپاسگزار می شوم شماره ی آن را در کامنت بنویسید....دوستدارتان بهنام

 

  • ..............دیوار نوشته های عشقولانه ی بهنام.....................................

 

 

1-واسه گلدونی دلتنگم/که دلتنگه واسه باغچه/

 

واسه کتابی دلگیرم/که شد خاکی روی طاقچه/

واسه اَبری هَراسونم/که پاییز و نمی بینه/

همه غُصه ام از اون برفه/که رو بامی نمی شینه/

از اون قلبی پر از دردم /که توی قلب من پیداست/

نمی گه اسمشو اما/ می دونم اسم تو اونجاست/

 

 

2-رویاهایم را رنگ می کنم... زندگی را سبز ,آرامش را سفید و عشق را آبی ....گاه خطی قرمز که از آن عبور کنم گاه سایه ای سیاه برای تنهایی هایم و گاه خورشیدی زرد به نشانه ی تو ...با رنگ قهوه ای قابی می کشم ...همه جای کاغذ رنگ است و حضور به جز یک گوشه ی خالی ...جایی خالی برای نمره و امضای تو

 

3-غروب های تابستان عطر عجیبی دارند...بوی خستگی دیوار, نسیمی خنک از پس جدال آفتاب نیمروز با آسفالت و رقص پرواز پرندگان در بلندای خنک آسمان ... و بوی عاشقانه های فصل تعطیلی که هنوز در یادمان مانده اند...فصل شکوفایی عشق بی گمان همان تابستان است

 

4-در مدرسه هزارو یک فرمول و رابطه خواندیم کلی باید و نباید ... از تنگه ی داردانل تا ترکمن چای و قضیه ی فیثاغورس و قانون چندم نیوتن و شک بین دو و سه...اما دریغ از یک جمله راجع به عشق ...در نوجوانی مان تمام دفتر هامان پر بود از آن فرمول ها و لی میزهای چوبی مان پر از کنده کاری مخفیانه... راجع به عشق

 

5 -از هنگامی که که خورشید غروب می کند هوای ما عاشقانه تر است...آری خاصیت عشق دیدن بدون چشم است

 

6-من درختی ام تنها , در بیابان بی انتها , با هزاران ریشه ی تشنه , تنه ای پر از یادگاری دشنه , روزها خوابیده ام با سراب باران و شبها پریده ام با کابوس پایان....گریزی نیست می مانم در انتظار , نه برای بهار , برای رسیدن تو و , نوشتن یک یادگار

 

7-نوجوانی ما در دهه ی 60 گذشت...سالهای آژیر خطر و مارش حمله و پناهگاه...سالهای دو شبکه ی تلوزیون با تنها سریالش اوشین...نوارهای ماکسل که یواشکی مایکل جاکسون رو کپی می کردیم و به جایش سر صف مدرسه سرود ای مجاهد شهید مطهر جایش می خواندیم...سالهایی که به 3 سانت مو می گفتند پانک...دفترچه ی بسیج اقتصادی و دفترجه ی مدرسه ی سهمیه ای و ترس از ماشین های پاترول کمیته بی هیچ بهانه ای....و از بین تنها خاطره ی ماندگار من یگانه دوستی است که تا امروز تمام این مسیر را با هم گز کرده ایم...گاهی با پای پیاده و گاه دوان و گاه خسته...برای سوسن رفیق بیست و شش ساله ی دوستی و سالگرد آشنایی مان

 

8-در آسمان شبهای تهران که  هیچ ستاره ای در آن رو نمی نماید... شوق دیدار تو صد چندان است

 

9-چون مسافری گمگشته در شهری بی انتها به دنبال بی نشانی ترین ها می گردم...ای کاش عشق هم یک کد پستی داشت

 

10-آن روز که برای بخت و تقدیر همه صف بسته بودند من و تو بر بساط سوت و کور عاشقی نشسته بودیم...چه باک اگر امروز همه خوش بختند و من و تو همچنان در صف عاشقان به انتظاریم

 

11-شاخه ی نورسته اولین برگش را باز کرد...درخت برگ را هدیه ای کرد به بهار و گفت:گر چه عمر این یادگار تا خزان است , چه باک که عشق جاودان است

 

12-ای کاش دلت سایه ی تردید نبود/حکم تو به من سکوت وتبعید نبود/

در شبی که  با فانوس عاشق شده ایم/ای کاش طلوع صبح خورشید نبود

 

13-تو آنچنان در قلبم ((حک ))شدی که هیچ کس نمی تواند تار نمایت را ((هک)) کند

 

14-خِرمنی هستیم قدکشیده تا بلندای پَرچین مزرعه...آفتاب گرم است و زراعت کاران در راه و داس ها آماده ی برداشت...بیا تا دیر نشده در آغوش هم کمی به آسمان نگاه کنیم

 

 

 

15-زندگی یه راه صافه / که میون بُری نداره/

 

زندگی یه راهِ دَر رو / واسه عمری انتظاره /

زندگی مثل یه دریاس / همه جاش ساحل و آبه/

اونکه دریا دل نباشه / کِشتی بختش خرابه/

زندگی یه اصل ساده اس / یه شروع بی بهانه اس/

...نه به حسرت , نه گلایه / زندگی همین ثانیه اس/

اگه تلخه یا شیرینه لحظه ها باید بگی/

یه نفس با عاشقی غنیمته تو زندگی

 

16-این روزا هر جا که باشی/ زندگی میدون جنگه/

اونکه می دونه یه گوشه اس/ اونکه نادونه زرنگه/

واسه ما یه لا قباها/ اگه دنیا خیلی تنگه/

بی خیالش زندگی کن /زندگی با عشق قشنگه

 

 

17-شهر من نه دریا داشت نه مرغ دریایی/

 

شهر من نه قلعه داشت نه رودی طلایی/

شهر من نه سرود داشت نه لالایی/

نه خروس سحرگاه و نه مرد روستایی/

شهر من هر چه بود تنها تو را داشت/

بهترین بهانه برای عشق وشعر و تنهایی

 

 

  • .............................دل تنگی های دیوار نوشته های بهنام........................................

 

18-ما بازی را باختیم...ما که بازی های زمانه مان تیله و یه قل دو قل بود...ما که با هفت سنگ و گانیه و زوو بزرگ شدیم...در هجوم بازی های رایانه ای بازی را باختیم...آری برادر ما واقعا گیم آور شدیم

 

19-در شهر ما همه نوع ضایعات به راحتی خریدار دارد...مس و آلومنیوم وآهن و چدن...اما دریغ از خریداری برای رفاقت...این روزها رفاقت بی قیمت است همچون کوپن باطل شده

 

20-آسمان را نه برای پرواز بلکه برای سقوط می خواهم....سقوط به حریم عشق...به شهر ممنوعه ی آزادی

 

21-برای دور دستها قصرهایی می پنداشتم بلند و زرین...برای آینده ها روزهایی می پنداشتم پر از شور و عشق و هوایی خنک وآفتابی...برای دور دستها پنجره ای می پنداشتم رو به شادی و احساس...در مسیر آسیمه سر زمان یافتم آنچه بیهوده در دور دستها می جستمش...سالهاست از پشت سر گذشته بود

 

22-برایت تخته ای بزرگ خریدم و دسته ای گچ تا هر چه می خواهی اسمم را در ستون بدها بنویسیی و تا می توانی روبویش ضربدر بزنی...خیالی نیست معلممان هنوز بیسواد است

 

23-گاهی از کار خسته می شویم گاهی از درس..گاهی از یکنواختی و گاهی از کمبود وقت گاهی از دوست گاهی از فامیل گاهی از معشوقه...راه حل همه ی اینها اندکی دوری است به جز بدترین خستگی ها ....خستگی از خود

 

24-هنر را برگزیدیم تا فقط زیبایی ها را ببینیم , تا زیباترین ها را آنگونه که می خواهیم بشنویم تا دل به دریا بزنیم....دریغا که در این معادله یک مجهول کم بود و آن سه حرفی معروفی بود به نام "پول"...هر چه در هنر بود پول به همراه نداشت و هر چه در پول بود هنر را جور دیگری به خدمت می گرفت و ما ماندیم که یا "معادله" یک ایرادی دارد یا ما

 

25-در ضرب المثل هایمان بارها گفتند "زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد"" تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد" یا در داستانهای کودکی مان تا کلاغ خواست آواز سردهد روباه پنیرش را برد یا لاک پشت به هوای گفتن جمله ای از چوب مرغابی ها به دره سقوط کرد...در کجای این فرهنگ به ما گفته اند :"حرف دلت را بزن هر چند خریداری نداشته باشد"؟؟؟

 

26-در هیاهوی ترافیک بزرگراه زندگی نشانی چندین کوچه پیدا نشد , کوچه ی رفاقت بن بست صداقت پستوی مروت ...خیالی نیست فقط بین لاین ها برانید و کمر بند فراموش نشود

 

27-آن روز که از تو دلگیر شوم ...چوب حراج به خاطرات می زنم

 

28-پروانه ای از پیله رهیده به عشق پرواز آرام بالهایش را گشود...با این همه سرمستی ای کاش می دانست در شهر ما گلدان ها فقط نقاشی های بزرگی است بر دیوارهای سربرافراشته...در این شهر گل به اندازه ی احساس واژه ی غریبی است

 

29-آنان که بیشتر ایثار می کنند کمتر در چشمان ما دیده می شوند...چشمان ما عادت دارد فقط خودنماها را ببیند

 

30-همیشه به تابلوهایی که بر سز دو راهی ها جهت را نشان می دهند اکتفا نکن...شاید به راستی راه تو را می خواند

 

31-ما لحظه ی خاموشی/ در بغض یه فریادیم/

لبخند ترک خورده/ در چهره ی ناشادیم/

در دست خدای ما/ سهم من و تو این است/

عمری به بلندایی/ در سقوط آزادیم

 

32-در هجوم نوآوری ها بی شک سادگی ها را گم خواهیم کرد

 

33-اون سالها با یه ذغال رو دیوار کاهگلی یه باغ که ته کوچه مون بود یادگاری می نوشتیم تا باقی بمونه...ذغالها محو شد و باغ تبدیل به یک مجتمع هیولا و من و تو هم از کوچه جدا...ولی این یادگاری تا ابد بر ذهن ما حک شد

 

34-در تبِ خانه تکانی آخرین روزهای سال مواظب باشیم دوستان کهنه مان را چون اثاث اضافه بیرون نریزیم...دوستان بهترین یادگار روزگار سپری شده هستند

 

35-نه سیبی چیده ام ,نه گندمی خریده ام / خدا دَبه کرد و اینچنین بدنامی شدم

 

نه آتشی افروختم ,نه زبانی به هم دوختم/آیین دین آمد و اینچنین دشنامی شدم

 

نه دریا نوردیده ام ,نه به ساحلی رسیده ام/ عشق زلزله شد و اینچنین سونامی شدم

 

36-در سرمستی از تاریخ رمز آلود خود چون پیله ای گرفتاریم...بگذار تا بگذریم ,من وتو امروز محتاج پروازیم

 

37-اگه از دیدن سایه ی خودت خسته شدی کافیه فقط صورتت رو رو به خورشید کنی

 

38-عید تو شهر ما یه هوای بهاری کم داره

... یه نفس تازه

... یه لباس گشاد تازه برای عید دیدن

... یه هوس خوب برای عیدی جمع کردن

...و یه دل خوش

 

39-خدایا...قصد نداری بعد از قرنها یه خونه تکونی بکنی؟.... تا دیر نشده از طرفداری اونا که دارن سرت کلاه می ذارن اعلام برائت کن...دیگه داره برات دیر می شه

 

40-کاش شهر ما هم مثل هر جا دروازه ای داشت برای بستن درهایش به راه دروغ

 

41-دوست می دارم بنویسم از آسمان آبی....از ترانه های آفتابی...از لذت بی تابی/

دوست می دارم بنویسم از هوای تازه...از امید بی اندازه...از تاریخ پر اوازه/

هر چند این ابر سیاه برایمان دلگیر است...ولی آفتاب فردا به شدت دلپذیر است

 

42-عمر من و تو یکسر تاراج زمانه است/بخت من و فال تو و تقدیر بهانه است/

از دولت این دین بدین اصل رسیدیم/کین خدای عالمتاب در خواب شبانه است

 

43-کاش می شد دهان سکوت را بست

 

44-از "تاریخ" پرسیدم چرا انقدر بی رمق و پریشانی؟؟...با خستگی گفت:همیشه ولخرجی کردم ولی هر وقت آزادی را خریدم شبانه از من دزدیدندش

 

45-کاش به جای این همه املا و دیکته به ما می آموختند چگونه آنچه در دل داریم بنویسیم یا بر زبان آوریم...کاش به جای فرمول و اصل به ما آیین آزاد اندیشی داده می شد ...و اگر اینگونه بود آنقدر به حسرت زنگ آخر نمی نشستیم

 

46-در گوشه  گوشه ی تاریخ می نویسیم ... ما تاریخ نویسانِ زنده یِ پارسیم

 

47-دوست دارم دوباره به یاد کودکی زنگ خانه ای را بزنم و فرار کنم...در خیالم زنگ را می فشارم و تند دور می شوم...صاحب خانه از پشت آیفون تصویری مرا می بیند ولی شک می کند که من زنگ زده ام...افسوس کاش هنوز به ما مشکوک باشند

 

48-شکوه غرق شدن را کشتی شکستگان ِ مرداب زده در می یابند...آنان که در ساحل پیوسته فریاد می زنند تماشاگران یک روزه اند

 

49-فریاد های بلند از سینه های پر درد بر می خیزد نه از دهان های باز

 

50-گفتگوی من و تو پیرامون آنکه بال بهتر است یا دستی برای در آغوش گرفتن به جایی نرسید...بی خیال از اینکه ما در حال سقوط آزادیم!!!...تا زمین راهی نمانده

 

 

 

  • .......................................خنضر پنزرات دیوار بهنام.......................................

 

51-در عصر موبایل و ایمیل و نرم افزار/در نبرد صفر و یک با تمبک و تار/

 

دل خوشم به دنیای مَجاز و فیس بوک / چون رسیده مرز دوستانم به هزار/

....داشتن هزار دوست حتی در دنیای مجازی نیز موهبتی است بزرگ....

به دوستی همه ی دوستانم می بالم حتی در فیس بوک

 

52-فرهنگ هم مثل انرژیه....فرهنگ خراب نه از بین می ره و نه درست می شه بلکه از نوعی خراب به فرهنگی خراب دیگر تبدیل می شه

 

53-اونکه گفته بود "شاهنامه آخرش خوشه" حتما خودش اون آخرها رو نخونده بوده....چه گونه آخری اینچنین تراژیک می تواند خوش باشد؟

 

 

54-در زمان بی ستارگی تک ستاره ی آبی ها شدی

 

در قحطی اسطوره ها تو در دل ما پیدا شدی

هزار گل گرفتی و هزار شادی نشاندی در دل ما

پنالتی آخر گل شد و تو در دل ما تنها شدی

....به یاد ناصر خان حجازی

 

55-داستانک:یه روز آدم از خواب پرید و از خوابی که دیده بود شوکه شد! تبعید به زمین و بچه دار شدن و ازدیاد نسل انسانها و جهانی با بیش از 6 میلیارد که همه دست پرورده او و همسرش بودند!!!آهی کشید و نگاهی به بهشت کرد که 5 میلیون سال رو کسل کننده در اونجا گذرونده بود...رفت پیش خدا و گفت اینجا تو بهشت درخت سیب یا خوشه گندم ممنوعه پیدا می شه؟ خدا گفت : کور خوندی قبلا همشو خودم خوردم

 

56-به خدا گفته ام دوست می دارم با او تخته نردی بازی کنم...اگر ببرد به جرم دانستن تاس ناریخته محکوم به تقلب است و اگر ببازد هم که دیگر هیچ..در هر حال برد با من است....بیچاره خدا که با هیچ بشری جرات نرد بازی ندارد

 

57-آنان که خود را بسیار بزرگ می بینند یادشان باشد که گالیور با آن هیبت تنها ترین آدم لی لی پوت بود

 

  • .....................................فکاهیات دیوار نوشته های بهنام........................................

 

 

58-پنگوئنی و شتری از راه دور چت عاشقانه می کردند...پنگوئن می گفت:بیا تا در خنکای عاشقانه ی قطب سُر بخوریم...شتر می گفت:بیا تا در حریم عاشقانه ی گرم بیابان حمام آفتابی بگیریم...و در این میان خدا بلاتکلیف بود !!که چرا برای حیوانات هم اینترنت را آفرید؟؟؟؟

 

59-آنقدر تو بچگی برامون دعا کردند خیر ببینیم که الان هیچ جوابی جز "خیر" نمی شنویم

 

 

 

60-گفتا که شب است با چه می روی؟گفتم که چراغ

 

گفتا که کجا به روی به دیدارش؟ گفتم کوچه باغ

گفتا که رهت دور است با چه می روی؟گفتم که الاغ

گفتا که چه ات می کشد آنجا؟گفتم که فراغ

گفتا چه بود درون آن سینه ی تو؟عشقی داغ

گفتا چه بود جواب او؟....گفتم: استفراغ

 

61-تقصیر ما نیست که چون پیچیکی بر دامان زمان می پیچیم...تقصیر ما نیست که هوس را رها نمی کنیم و بر تعصب خویش سخت ایستاده ایم...تقصیر ما نیست که از سر هوس همواره بر کتیبه ی عاشقان چون بختکی می چسبیم....هر چه هست تقصیر از چسب دوقلوست و کیفیت آن!!!!روابط عمومی چسب رازی

 

62-روزها و شبها به تنهایی پارو زنان خواهم گذشت...از دریاها, از جلگه ها...با خیالی پر از تشویش و اضطراب...می رانم تا مقصدی نا معلوم...تنها و تنها...تنها اگر تمساحی به دنبال قایقم باشد

 

63-تقصیر از ما نیست از ادبیات ماست که اگر ما را نسل سوخته بنامند....پس اجدادمان باید نسل پدر سوختگان باشند

 

64-همه عُمر برندارم سَر از این خُمار مستی....که همیشه من لایِ دَر تو درِ خونه رو بَستی

 

65-ما در گذر تقدیر یک کاسه شدیم/در صحنه ی زندگی رقاصه شدیم

در سختی این زمانه لیسانسه شدیم.... ایرانی و آچاریم, آچار فرانسه شدیم

 

66-ای آنکه همیشه در سلوکی/جمله بنویس فیس بوکی/

ای انکه ز بهر استتوسی / بنویسی جوک ساده و لوسی/

یا برای خط خوب شعری/از فروغ شاملو و سپهری/

هر دم ز سر روشنفکری/از شریعتی جمله ی بکری/

هر چه بنویسی جمله عالی است/فیس بوک است و جای عشق و حالی است


لینک دانلود برای موسیقی تیتراژ و متن سریال نوروزی راه در رو

ارسال  شده توسط  بهنام صبوحی در 90/1/28 3:16 عصر

با سلام.امسال عید برای سریال راه در رو به کارگردانی سعید آقاخانی موسیقی ساختم.موسیقی به واسطه ی طنز و خودمانی بودن فضای سریال سعی شد بیشتر با فضای ساده ی ملودیک و بیشتر با حس موسیقی ایرانی باشد.

برخی از دوستان با مهر و محبت همیشگی خواهان تیتراژ و بعضی از موسیقی های متن شدند.از انجا که تعداد زیادی موسیقی برای متن ساختم برخی از آنها که ملودیک تر بود را برای دانلود در وبلاگ گذاشتم.پیشاپیش از محبت دوستان عزیزم اشکان موسوی :نوازنده ی کمانچه و ویلون - امید امیری : نوازنده ی تار و سه تار و تمبک - پاشا هنجنی : نوازنده ی نی و همچنین عماد که زحمت آپلود فایلها را کشید سپاسگزاری می کنم.


چند کوتاه نوشته از خودم برای فیس بوک

ارسال  شده توسط  بهنام صبوحی در 89/10/21 12:26 صبح

کوتاه نوشته های عاشقانه

 

کاش مثل باران غبارها را می زدودیم و محبت ها را می افزودیم... مانند برف سیاهی ها را سپید می کردیم و دوستی ها را جدید... مانند ابر می باریدیم و مانند رعد می خندیدیم... در دفتر زندگی آنچه می نگاشتیم درست می پنداشتیم...کاش در اولین ایستگاه بنویسیم تنها با عشق به مقصد می رسیم 

 

 

تو را کشیدم...و چتری بر دستانت ...و ابری از عشق بالای سرت.....کاش در این نقاشی جایی برای من هم بود 

 

اگر فرض کرده ای عشق را می توانی با تمام حقیقتش تصویر کنی همیشه کم کاری کرده ای...چه شکسپیر باشی و رمئو ژولیت بیافرینی و چه فرهاد بیستون کن باشی...حقیقت عشق تجربه کردنی است نه آموختنی 

 

نگران بند کفش نباش...رسم عاشق با پای برهنه رسیدن است 
 

 اگر به خانه من آمدی

برای من ای مهربان هوا بیاور.....

و یک سینه که از آن
نفسی از این شریان غبار زده بکشم
....با رخصت از فروغ....نامش پر فروغ

 

 

کوتاه نوشته های طنز
به یارو می گن با "کاسیاس " جمله بساز می گه:"رییس جمهور آمریکا سیاس"
می گن یا "فیگو" می گه: زدن حرف اضافی .. خوردنه
می گن با "بالاک " می گه: ناخنی نیست که با لاک زیبا نشود
می گن با "روبینبو" می گه: خال یار رو بینی و زلف پریشونش بویی

 

اگه بیای...رو دیوار کاهگلی برات هزار تا قلب نقاشی می کنم...سقف آبی آسمونو تا افق کاشی می کنم....تموم کوچه ی خاطره رو برات آب پاشی می کنم!!!....ببخشید آخری رو نمی تونم چون یارانه ی آب هم برداشته شد....پس گرد و خاکی بیا 

 

گفتند می آیی ...خواستم با تمام ستاره ها شهر را برایت چراغانی کنم....یادم آمد برق بی یارانه شده!...پس خاموش تر بیا که قبض برق در راه است


از خدا پرسیدند:یه موقعی با بشر حرف می زدی داستانهای عجیب و غریب رو کره ی زمین راه می انداختی پس چی شد این همه داستان و شوق و اشتیاق؟؟ خدا هم آهی کشید و گفت : اون مال جوونی هام بود...همه چی جوونی ش خوبه

 

 

خدایی با مشخصات فوق مدتی است مفقود گردیده:بزرگ , مهربان , بخشنده و ... از یابندگان درخواست می گردد نامبرده را معرفی و ملتی را از چشم انتظاری برهانند....مژدگانی برای یابنده محفوظ است

انسان و خدا .....فکرنوشته هایی از بهنام صبوحی

ارسال  شده توسط  بهنام صبوحی در 89/9/22 2:17 صبح

انسان و خدا

فکرنوشته هایی از بهنام صبوحی


حکایت اول
یه روز خدا خسته شد و هوس کرد کمی بخوابه.از انسانها خواست کمی بی سر وصدا باشند تا اون مدتی استراحت کنه.تا خوابش برد انسانها جمع شدن تا وقتی خدا بیدار شد با یک کار خوب غافلگیرش کنن.یکی گفت:برای خدا هدیه بیاریم دیگری گفت:همه کارهای مونده رو خودمون انجام بدیم دیگری گفت:اصلا ما چه کاره ایم ولش کن....خلاصه هر کی نظری داد و هیچ اتفاق نظری هم حاصل نشد.اقصه آدما افتادن به جون هم دعوا و این دعوا هنوزم که هنوزه ادامه داره.....طفلی خدا که هنوز خوابه!



حکایت دوم

خدا یه فیلم ساخت و اسمش رو گذاشت زندگی.انسان بهش گفت اجازه دارم نقد کنم؟ خدا هم گفت در حد یه بنده اگر تخریب نکنی می تونی.انسان هم گفت این چه فیلمیه با این همه هزینه و طراحی صحنه !ولی همه سکانس هاش تکراریه؟خدا هم گفت:دیدی تا یه نقش اول بازی کردی زیر سرت بلند شد؟انسان هم دیگه حرفی نزد اون مجبوره به خاطر قرارداد تا آخر فیلم بازی کنه


حکایت سوم
انسان به خدا گفت:می شه یه مدتی مرخصی بهم بدین برای کارای شخصی؟ خدا هم گفت:هنوز شروع کارته اینهمه کار برات گذاشتم الان که وقت مرخصی نیست!حالا کار شخصی چیه؟انسان گفت:ولش کن می رم سرکار خودم ولی یادتون باشه هزاران ساله من سرکارم!فکر کنم تا ابد هم سر کارم!خدا گفت:حالا بگو کار شخصیت چیه؟شاید بتونم مرخصی بدم.انسان چیزی نگفت چون بازم از خدا قهر کرده بود-

حکایت چهارم
انسان کلی تلاش کرد تا یواشکی یه هدیه برای خدا درست کنه و سورپرایزش کنه. چندین ماه طول کشید و مخفیانه هدیه رو تدارک دید ولی یه روز خدا صداش کرد و گفت:اون چیه یواشکی توی غار قایم کردی؟ انسان گفت:شما از کجا می دونین؟ خدا گفت:تو هنوز نفهمیدی من همه چیز رو می دونم!! انسان با حسرت گفت :راستش هدیه ی روز تولد شما بود! فقط روز تولدتونو نمی دونستم! خدا آهی کشید و چیزی نگفت.آخه خدا هم روز تولد خودشو نمی دونست.


چند جمله ی موسیقیایی از ذهن یک آهنگساز

ارسال  شده توسط  بهنام صبوحی در 89/9/8 1:50 صبح

چند جمله ی موسیقیایی از ذهن یک آهنگساز

 هر روز چهارمضرابی است که ما بی امان زخمه بر لحظه هایش می زنیم

...کاش همه رسم مضراب زدن بدانیم

 

موسیقی تنها موهبتی است که به ما می فهماند " با چشمان بسته نیز می توان عاشق شد"...

 

موسیقی تنها زبانی است که الفبایش کمتر از انگشتان دست و واژه هایش بی
نهایت است...
موسیقی تنها زبانی است که با داشتن همه ی لطافت و خشونت ها هیچ
دشنامی در فرهنگ زبانش نیست...
موسیقی تنها زبانی است که با آن نمی توان دروغ گفت حتی یک کلمه.

 

اگر تمام زندگی مان را یک قطعه موسیقی فرض کنیم , که با اورتوری شروع و کم کمک اوج می گیرد , رنگ و مایه عوض میکند , فرازی و فرودی دارد ... چه باک اگر هر نغمه ای را پایانی است...مهم این است که ملودی عمرمان ماندگار بماند...مهم آن است که ملودی مان بر گوش دیگران بنشیند

 

بهنام صبوحی پاییز 1389

 


دهم نوامبر 2022 (داستانی کاملا خیالی از بهنام صبوحی)

ارسال  شده توسط  بهنام صبوحی در 89/8/19 2:6 صبح

دهم نوامبر 2022 (داستانی کاملا خیالی از بهنام صبوحی)

دهم نوامبررسید . روزی که از دو سال پیش برایش برنامه ریزی شده بود . روزی که به نام "دنیای پاک" نام گذاری شده بود , ولی چه دنیایی !! پروفسور اشنایدر به ساعتش نگاه کرد ده دقیقه تا لحظه ی دنیای پاک باقی مانده بود.هر ثانیه به کندی یک سال می گذشت...سالهایی که برای نسل زمین مانند کابوسی گذشت...پروفسور به یاد پنج سال پیش افتاد.همان ده نوامبرلعنتی.روزی که مثل خیلی از روزهای دیگه بود ولی یک انفجار ناخواسته ی اتمی در قلب اروپا نیمی از این قاره رو نابود کرد..روزی که مثل یک دیو بیشترین تعداد نسل بشر رو بلعید و بعد از اون  روز شمارش معکوس برای نابودی این سیاره ی مظلوم شروع شد...پروفسور به عقربه ها نگاه کرد ...یاد همون روز شوم افتاد .وقتی اون توی آمریکا خبر این فاجعه رو شنید دیگه نگران خانواده ش تو فرانسه که قطعا همه نابود شده بودن نبود , اون نگران این کره ی خاکی بود که خیلی زودتر از پیش بینی ها رو به نابودی می رفت...آلودگی زیست محیطی و اثرات رادیو اکتیو تمام اروپا رو به کلی نابود و خالی از سکنه کرد..بخش زیادی از آسیا و آفریقا هم همین طور...آلودگی آبها , بالا رفتن دمای زمین تا شش درجه و راه افتادن سیل ها و زیر آب رفتن بخش زیادی از خشکی های کره ی زمین فقط بخشی از این کابوس بود...پروفسور باز یاد همون روز بود...روزی که همه می گفتن آخرالزمانه و هر کسی هر جای دنیا بود به فکر فرار به نقطه ای امن بود...خشکسالی و بیماری ها و دگرگونی هوا بلافاصله سال بعد دو برابر جمعیت انفجار رو در خودش بلعید و زمین خاکی به یک سوم جمعیت خودش رسید...یک سومی که خودشون هم فکر نمی کردن روزی بتونن به زندگی عادی برگردن...ولی در عرض دو سال همه چیز به جای اول برگشت ...شرایط جوی زمین مانند قبل شد و آلودگی ها دیگه قربانی نگرفت...دیگه نوبت اون بود که آدما جمع شن و زمین رو برای یک زندگی مجدد آماده کنند.کشورهای دنیا که حالا تعدادشون خیلی کم شده جمع شدن تا قبل از هر چیز خطر ها رو از این کره ی خاکی مظلوم دور کنند.قرار شد کلیه ی کلاهک های اتمی باقیمانده جمع آوری بشن و روز بیست و. دوم فوریه با بزرگترین منظومه فضاپیماها از جو زمین به بیرون فرستاده بشن...این کار با کمتر از سه ماه هماهنگی زیر نظر سازمان بین المللی فضایی انجام می شد که پروفسور اشنایدر رییس اون بود...هیچ روزی نمی تونست برای پروفسور تو عمرش بدتر از اون دهم نوامبر و بهتر از این دهم نوامبر باشه...پنج دقیقه به زمان پرتاب موشکها ی جهنمی رو به فضای نامعلوم مانده بود..فقط کافی بود سه روز از دور شدن موشک ها از جو زمین بگذره تا موتورهای اوتوماتیک اونها تموم این بمب ها رو دهها هزار کیلومتر خارج از زمین یکجا منفجر کنن...تا دیگه نسل بشر خاکی از دست این بمب های ویرانگر راحت بشن...همه چیز با پیش بینی دقیق اجرا شده بود حتی لحظه ی انفجار رو طوری پیش بینی کرده بودن که از بیشترین بخش باقیمونده از زمین بشه در فضا دید ...لحظه ای که می گفتن انفجاری به بزرگی سطح کره ی ماه از زمین دیده می شه...پروفسور آخرین لحظه های سنگین رو می شمرد .دوست داشت زن و فرزندانش همون چند  لحظه رو زنده و در کنارش بودن...همه ی روسای کشورها ی باقیمانده برای این روز تاریخی جمع شده بودن...شمارش معکوس شروع شد ...چهار سه دو یک و پروفسور دکمه ی پرتاب را زد...انگار زمین دوباره متولد شده موشکها پشت سر هم رو به بالا رفتند ...انگار کره ی زمین از یک جراحی بزرگ داشت خلاص می شد...همه در حال نگاه به صحنه ی خروج این موشکهای مرگ به بیرون از کره ی خاکی بودند...هر کسی در هر جای دنیا در حال دیدن  این تصاویر بود احساس می کرد غم ها در حال سپری شدن است و دوباره روزهای شادی به زمین بر می گردد.آخرین موشک هم پرتاب شد... همه منتظر بودند تا چند دقیقه دیگر خبر خارج شدن این موشکها رو از جو زمین جشن بگیرند...پروفسور داشت نفس راحتی می کشید ..که ناگهان!!...چرا اینطوری شد؟...یکی از موشکها؟...یکی از موشکهای اصلی داره جهت مسیرش عوض شده!...مگه امکان داره...پروفشور سریع با بخش هدایت از راه دور موشکها هماهنگ کرد...گویا مشکل خیلی اساسی هست..موشک مورد نظر بدون هیچ کنترلی در حال تغییر مسیره...جلسه ای فوری تشکیل شد با حضور روسای همه ی کشورها...قضیه ی از دست رفتن کنترل موشک مملو از کلاهک های اتمی به همه گفته شد...سکوتی مر گبار و ناگهان کسی از اون جمع یکی از کشورها را محکوم به هک کردن کنترل موشک کرد...رییس اون کشور هم اون یکی رو محکوم کرد خلاصه تا چند ثانیه بعد جنگ لفظی تا نهایتش بالا گرفت...تقریبا همه معتقد بودن کسی خرابکاری کرده و داره از این ترفند برای به دست گرفتن قدرت و تصاحب بخش های از بین رفته ی کره زمین کنه....ناگهان یکی از میون اون جمع گفت:"اگه فکر می کنین اینطوری می تونین اروپا رو خودتون تصاحب کنین کور خوندین...ما کمی از کلاهک های اتمی خودمون رو برای این روز مبادا نگه داشتیم...حالا ما حرف آخر رو می زنیم"...جلسه ناگهان ساکت شد نفر دوم تو اون جمع گفت:"فکر کردین ما انقدر احمقیم...ما هم نصف سلاح های اتمی مون رو نگه داشتیم "...و نفر های بعد هم یکی پس از دیگری به این حیله ی خودشون اعتراف کردن...حالا دیگه مجلس روسای دنیا داشت به یک جنگ تموم عیار دیگه تبدیل می شد....پروفسور درمانده از این هیاهو داشت در اتاق مراقبت از مانیتور ها مسیر موشک را می دید...موشک به طرف زمین برگشت ...آرام در وسط اقیانوس آرام نشست و همین طور به اعماق اقیانوس رفت...دیگه کاری نمی شد کرد...فقط سه روز دیگر این موشک مانند یک بمب ساعتی تمام این سیاره را می بلعید...روسا همچنان در حال مشاجره و خط و نشان کشیدن بودند...پروفسور به ساعتش نگاه کرد....ده و بیست و دو دقیقه...روز دهم نوامبر بود.

 

(این داستان از حدود بیست سال قبل در ذهنم نقش بسته بود و امشب بعد از این همه سال آن را نوشتم...بهنام 10 نوامبر 2010)