انسان و خدا

فکرنوشته هایی از بهنام صبوحی

 

حکایت اول

یه روز خدا خسته شد و هوس کرد کمی بخوابه.از انسانها خواست کمی بی سر وصدا باشند تا اون مدتی استراحت کنه.تا خوابش برد انسانها جمع شدن تا وقتی خدا بیدار شد با یک کار خوب غافلگیرش کنن.یکی گفت:برای خدا هدیه بیاریم دیگری گفت:همه کارهای مونده رو خودمون انجام بدیم دیگری گفت:اصلا ما چه کاره ایم ولش کن....خلاصه هر کی نظری داد و هیچ اتفاق نظری هم حاصل نشد.اقصه آدما افتادن به جون هم دعوا و این دعوا هنوزم که هنوزه ادامه داره.....طفلی خدا که هنوز خوابه!

حکایت دوم

 

خدا یه فیلم ساخت و اسمش رو گذاشت زندگی.انسان بهش گفت اجازه دارم نقد کنم؟ خدا هم گفت در حد یه بنده اگر تخریب نکنی می تونی.انسان هم گفت این چه فیلمیه با این همه هزینه و طراحی صحنه !ولی همه سکانس هاش تکراریه؟خدا هم گفت:دیدی تا یه نقش اول بازی کردی زیر سرت بلند شد؟انسان هم دیگه حرفی نزد اون مجبوره به خاطر قرارداد تا آخر فیلم بازی کنه

 

 

حکایت سوم

انسان به خدا گفت:می شه یه مدتی مرخصی بهم بدین برای کارای شخصی؟ خدا هم گفت:هنوز شروع کارته اینهمه کار برات گذاشتم الان که وقت مرخصی نیست!حالا کار شخصی چیه؟انسان گفت:ولش کن می رم سرکار خودم ولی یادتون باشه هزاران ساله من سرکارم!فکر کنم تا ابد هم سر کارم!خدا گفت:حالا بگو کار شخصیت چیه؟شاید بتونم مرخصی بدم.انسان چیزی نگفت چون بازم از خدا قهر کرده بود-

 

حکایت چهارم

انسان کلی تلاش کرد تا یواشکی یه هدیه برای خدا درست کنه و سورپرایزش کنه. چندین ماه طول کشید و مخفیانه هدیه رو تدارک دید ولی یه روز خدا صداش کرد و گفت:اون چیه یواشکی توی غار قایم کردی؟ انسان گفت:شما از کجا می دونین؟ خدا گفت:تو هنوز نفهمیدی من همه چیز رو می دونم!! انسان با حسرت گفت :راستش هدیه ی روز تولد شما بود! فقط روز تولدتونو نمی دونستم! خدا آهی کشید و چیزی نگفت.آخه خدا هم روز تولد خودشو نمی دونست.